سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
مطالب پیشین
وصیت شهدا
وصیت شهدا
لینک دوستان
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز : 36
  • بازدید دیروز : 18
  • کل بازدید : 293711
درباره
محمد[115]

بسم رب الشهدا هدف از ایجاد این وب رضایت شهدا از من وشماست وحداقل کاری را که توانسته ایم برایشان انجام دهیم

جستجو


آرشیو مطالب
تبلیغات
تبلیغات دوستان
کاربردی
ارسال شده در پنج شنبه 92/3/2 ساعت 12:11 ع توسط محمد


 

زندگی نامه :
 
در تیرماه 1332 در خانواده ای متوسط در خطه ی سرسبز شمال، پسری به دنیا آمد که نام وی را احمد گذاردند. احمد دوران دبستان وسه سال اول دبیرستان را به ترتیب در«کیاکلا» و«سرپل تالار» و سه سال آخر را در دبیرستان «قناد» بابل گذراند.
پدرش فردی شجاع و ظلم ستیز بود، از شجاعت پدر همین بس که علی رغم تصدی پست فرماندهی ژاندارمری در یکی از شهرهای شمال، به مبارزه با سردمداران زر و زور پرداخت و در نهایت مجبور به استعفاشد و به کشاورزی مشغول شد. از ایمان و قدرت روحی مادرش همین بس که هنگام دفن شهید کشوری، در حالی که عکس او را می بوسید، پرچم جمهوری اسلامی ایران را که با دست خود دوخته بود بر سر مزار فرزند آویخت و فریاد زد: "احسنت پسرم، احسنت" 
دوران تحصیلش را به عنوان شاگردی ممتاز به پایان رساند. وی ضمن تحصیل، علاقه زیادی به رشته‌های ورزشی و هنری نشان می‌داد و در اغلب مسابقات رشته‌های هنری نیز شرکت می‌کرد. یک بار هم در رشته طراحی مقام اول را به دست آورد.
در رشته کشتی نیز درخششی فراوان داشت. علاوه بر این ها، در این دوره فعالیت مذهبی نیز داشت و با صدای پرسوز خود به مجالس و مراسم مذهبی شور خاصی می‌بخشید. در ایامی نظیر عاشورا با مدیریت و جدیت بسیار، همواره مرثیه‌خوانی و اداره بخشی از مراسم را به عهده می‌گرفت. در این برنامه‌ها، تمام سعی خود را برای نشان دادن چهره حقیقی اسلام و بیرون آوردن آن از قالب‌هایی که سردمداران زر و زور و اربابان از خدا بی‌خبر برای آن

خاکی پوشان

درست کرده بودند، به کار می‌برد و معتقد بود که: 
«انسان نباید یک مسلمان شناسنامه‌ای باشد، بلکه باید عامل به احکام اسلام باشد». بر این باور بود که اسلام را از روی تحقیق و مطالعه بپذیرد، در دوران دبیرستان مطالعاتش را وسعت داد و تا هنگام اخذ دیپلم علاوه بر کتب مذهبی، کتاب‌هایی درباره وضعیت سیاسی جهان را نیز مطالعه نمود. کشوری در سال آخر دبیرستان، با دو تن از همکلاسان خود، دست به فعالیت‌های سیاسی – مذهبی زد و با کشیدن طرح‌ها و نقاشی‌های سیاسی علیه رژیم وابسته، ماهیت آن را افشا کرد. بعد از گرفتن دیپلم، آماده ورود به دانشگاه ‌شد ولی با توجه به هزینه‌های سنگین آن و محرومیت مالی که داشت، از رفتن به دانشگاه منصرف گردید. در سال 1351 وارد هوانیروز شد. او در آنجا مسایل و موضوعاتی را دید که به لحاظ مغایرت با مبانی اعتقادی، رنجش می‌داد اما سعی می‌کرد در معاشرت با استادهای خارجی، به گونه‌ای رفتار کند که آنها را تحت تأثیر خود قرار دهد, در این مورد می‌گفت: «من یک مسلمانم و مسلمان نباید فقط به فکر خود باشد». او می‌خواست در آنجا نیز دامنه ارشاد را بگستراند. به علت هوش و استعدادی که داشت، دوره‌های تعلیماتی خلبانی هلیکوپترهای «کبرا» و «جت رنجر» را با موفقیت به پایان رساند. عبادات او نیز دیدنی بود. او شب‌ها با صدای زیبایش قرآن می‌خواند و پیوندش را با پروردگار مستحکم‌تر می‌کرد. با زندگی ساده‌اش می‌ساخت و با تجملات، سخت مبارزه می‌کرد. روحیه‌ای متواضع و رئوف داشت و در عین حال در مقابل بی‌عدالتی‌ها سرسختانه می‌ایستاد. کشوری با همه محدودیت‌هایی که در ارتش وجود داشت، بسیاری از کتاب‌های ممنوعه را در کمد لباسش جاسازی می‌کرد و در فراغت، آنها را مطالعه می‌نمود و حتی به دیگران نیز می‌داد تا مطالعه کنند. چندین بار به علت فعالیت‌هایی که علیه رژیم انجام داد، کارش به بازجویی رسید و مورد تهدیدهای مختلف قرار گرفت.
در اوایل اشتغال به کارش در کرمانشاه، شروع به تحقیق در مورد شهر نمود و برای نشر روحیه انفاق در همکارانش، سعی بسیار کرد. بالاخره توانست با همکاری چند نفر دیگر از افراد خیر هوانیروز، مخفیانه صندوق اعانه‌ای جهت کمک به مستضعفین تشکیل دهد. شب‌ها بسیار از مصیبت‌های فقرا سخن می‌گفت و اشک می‌ریخت و فکر چاره می‌کرد. با همه خطراتی که متوجه او بود، به منزل فقرا می‌رفت و ضمن کمک به آنان، ظلم‌های شاه ملعون را برایشان روشن می‌ساخت. کشوری چه پیش از انقلاب و چه همراه انقلاب و چه بعد از انقلاب، جان بر کف و دلیر، برای اعتلای اسلام ایستاد و مقاومت کرد. در اکثر تظاهرات شرکت کرد و بسیاری از شب‌ها را بدون آنکه لحظه‌ای به خواب برود، با چاپ اعلامیه‌های امام به صبح رساند .با آنکه در تظاهرات چندین بار کتک خورده بود، ولی با شوق عجیبی از آن حادثه یاد می‌کرد و می‌گفت: «این باتومی که من خوردم، چون برای خدا بود، شیرین بود. من شادم از اینکه می‌توانم قدم بردارم و این توفیقی است از سوی پروردگار!» در زمان بختیار خائن، با چند تن از دوستانش طرح کودتا را برای سرنگونی این عامل آمریکا ریختند و آن را نزد آیت‌الله «پسندیده» برادر امام(رحمه الله علیه) بردند. قرار بر این شد که طرح به نظر امام خمینی(رحمه الله علیه) برسد و در صورت موافقت ایشان اجرا گردد اما با هوشیاری امام(رحمه الله علیه) و بی‌باکی امت، انقلاب اسلامی در 22 بهمن پیروز گردید و دیگر احتیاجی به این کار نشد. وقتی که غائله کردستان شروع شد، کشوری همچون کسی که عزیزی را از دست بدهد و یا برادری در بند داشته باشد، از بابت این ناامنی ناراحت بود.
شهید امیر فلاحی درباره ی او می گوید : 
او از همان آغاز جنگ داخلی چنان از خود کیاست و لیاقت و شجاعت نشان داد که وصف‌ناکردنی است. یک بار خودش به شدت زخمی شد و هلیکوپترش سوراخ سوراخ. ولی او به فضل الهی و هوشیاری تمام، هلیکوپتر را به مقصد رساند در زمان جنگ هم، دست از ارشاد برنمی‌داشت و ثمره تلاش‌های شبانه‌روزی او را می‌توان در پرورش عقیدتی شیرمردانی چون شهید سهیلیان و شهید شیرودی دانست.
شهید شیرودی که خود نامدارترین خلبان جهان است در باره ی او گفته است:
"احمد استاد من بود. زمانی که ارتش صدام به ایران یورش آورد، احمد در انتظار آخرین عمل جراحی برای بیرون آوردن ترکشی بودکه با گلوله ی ضد انقلاب وارد از سینه‌ اش شده بود اما روز بعد از شنیدن خبر تجاوز صدام، عازم سفر شد. به او گفته بودند که بماند و پس از اتمام جراحی برود، اما و جواب داد:
«وقتی که اسلام در خطر باشد، من این سینه را نمی‌خواهم."
اوبه جبهه رفت و چون گذشته، سلحشورانه جنگید؛ به طوری که بیابان‌های غرب کشور را به گورستانی از تانک‌ها و نیروهای دشمن و مزدوران خارجی اش تبدیل نمود. او بدون وقفه و با تمام قدرت و قوا می‌کوشید، پروازهای سخت و خطرناک را از همه زودتر و از همه بیشتر انجام می‌داد. حماسه‌هایی که در شکار تانک آفریده بود، فراموش‌نشدنی است. شب‌ها دیروقت می‌خوابید و صبح‌ها خیلی زود بیدار می‌شد و نیمه‌شب‌ها، نماز شب می‌خاند. او چنان مبارزه با کفر را با زندگی عجین کرده بود که دیگر هیچ چیز و هیچ کس برایش کوچکترین مانعی نبود. حتی مریم سه ساله و علی سه ماهه‌اش، هر بار که صحبت از فرزندانش و علاقه او به آنها می‌شد، می‌گفت: «آنها را به قدری دوست دارم که جای خدا را در دلم نگیرند».
شهید کشوری همواره برای وحدت هر چه بیشتر بین پاسداران و ارتشیان می‌کوشید؛ چنانکه مسؤولین،هماهنگی و حفظ وحدت نیروها در غرب کشور را مرهون او می‌دانستند.
عشق شهید کشوری به امام (رحمه الله علیه)، چه قبل از انقلاب و چه بعداز انقلاب، وصف ‌‌ناکردنی است.
بعد از انقلاب وقتی که برای امام(رحمه الله علیه) کسالت قلبی پیش آمده بود، او در سفر بود. در راه، وقتی که این خبر را شنید، از ناراحتی ماشین را در کنار جاده نگه داشت در حالی که می‌گریست. وقتی به تهران رسید، به بیمارستان رفت و آمادگی خود را برای اهدای قلب به رهبرش اعلام کرد.
بالاخره در روز 15/9/1359 نیایش‌های شبانه‌اش به درگاه احدیت مورد قبول واقع گردید و در حالی که از یک مأموریت بسیار مشکل، پیروزمندانه باز می‌گشت، در دره «میناب» ایلام مورد حمله نابرابر چند هواپیمای جنگی دشمن قرار گرفت و در حالی که بالگردش در اثر اصابت راکتها به شدت در آتش می‌سوخت، آن راتا موضع خودی رساند و آن گاه در خاک وطن سقوط کرد و شربت شیرین شهادت را مردانه نوشید. 
چندی بعد ودر دوم آذر1361محمد کشوری برادر کوچکتراو که بسیجی بود درجبهه قصر شیرین به شهادت رسید.او همواره می گفت:
در پی امر امام ، دریایی خروشان از داوطلبان جهاد و شهادت به جبهه های حق علیه باطل روان شد و من قطره ای از این دریایم . همانند مردم کوفه نشوید و امام را و خط امام و کلام امام را تنها نگذارید ، فعالیتتان را در راه خدا بیشتر کنید و به یاد شهیدان باشید ، چرا که یاد شهیدان است که مردم را به سوی خدا منقلب می کند.

 وصیت نامه :

بسم الله الرحمن الرحیم
خدایا شیطان را از ما دور کن

در مسلخ عشق جز نکو را نکشند روبه صفتان زشت خو را نکشند 
پایان زندگی هر کسی به مرگ اوست جز مرد حق که مرگش آغاز دفتر اوست. 
هر روز ستاره ای را از این آسمان به پایین می کشند امّا باز این آسمان پر از ستاره است. این بار نیز در پی امر امام، دریایی خروشان از داوطلبین به طرف جبهه های حق علیه باطل روان شد و من قطره ای از این دریایم و نیز می دانید که این اقیانوس بی پایان است و هر بار بر او افزوده می شود. راه شهیدان را ادامه دهید. که آنها نظاره گر شمایند مواظب ستون پنجم باشید که در داخل شما هستند. بی تفاوتی را از خود دور کنید، در مقابل حرف های منحرف بی تفاوت نباشید. مردم کوفه نشوید و امام را تنها نگذارید. در راهپیمایی ها بیشتر از پیش شرکت کنید. در دعاهای کمیل شرکت کنید. فرزندانتان را آگاه کنید. و تشویق به فعالیت در راه الله کنید. 
وصیت به پدر و مادرم: 
 
پدر و مادرم! همچنان که تا الآن صبر کرده اید از خدا می خواهم صبر بیشتری به شما عطا کند. فعالیتتان را در راه خدا بیشتر کنید. در عزایم ننشینید،‌ نمی گویم گریه نکنید ولی اگر خواستید گریه کنید به یاد امام حسین ( علیه السّلام) و کربلا و پدر و مادرانی که پنج فرزندشان شهید شده گریه کنید، که اگر گریه های امام حسینی و تاسوعا و عاشورایی نبود،‌ اکنون یادی از اسلام نبود. پشت جبهه را برای منافقین و ضد انقلاب خالی نگذارید،‌ در مراسم عزاداری بیشتر شرکت کنید که این مراسم شما را به یاد شهیدان می اندازد و این یاد شهیدان است که مردم را منقلب می کند. امام را تنها نگذارید. فراموش نکنید که شهیدان نظاره گر کارهای شمایند.ما زنده به آنیم که آرام نگیریم. موجیم که آسودگی ما عدم ماست
والسلام قطره ای از دریای خروشان حزب الله احمد کشوری


 آثار منتشر شده در باره ی شهید:

همراز با آسمان 

 تکان های شدید هلی کوپتر، کنترل آن را مشکل کرده بود. ملخ عقبی بازی در آورده بود. احمد نگاهی به شیشه سوراخ شده کنارش انداخت سرفه های ممتد می کرد و آرام گرفت. به یک چیز فکر می کرد به راهی که طی کرده بود و مسافتی که مانده بود. مسافت! مسافت پیموده شده، و مسافت مانده. این کلمات سحر کننده تر از آن بودند که او بتواند به راحتی از کنار آنها بگذرد. ذهنش درگیر این واژه ها شد. اصلاً مسافت یعنی چه؟!‌ شاید یعنی راهی که آمده و یا باید بروخاکی پوشاند. 
از تولد تا امروز و از امروز تا آینده،‌ آیندهای دور یا نزدیک. اندازه مسافت در علم ریاضی خیلی مهم است. همان درسی که حالا او را خلبان کرده بود. ولی حالا در سنجش مسافت ها خیلی نمی شود به متراژ و اندازه و طول اعتنا کرد. زمان عزیز تر از این است که بشود آن را اندازه گرفت. باید دید چقدر عمق دارد. باید فهمید که چقدر از آن استفاده شده است. همین پرواز امروز، بیشتر از چند ساعت طول نکشید، اما کارهای زیادی انجام شده است. احمد اندکی مکث کرد. دنبال یک کلمه مهم در جمله اش می گشت. « کارها؟ کار! » شاید اینها مهمترین ملاک های اندازه گیری زمان باشد. به خودش نگاه کرد. به زمانی که داشته و فرصت هایی که در طول این مدت برای خودش ساخته بود، فکر کرد. تیر ماه 1323 استارت زندگی احمد کشوری. 
تولد او به عنوان یک انسان در یک ظرف زمان ظاهرا محدود ولی نامحدود. و حالا هلی کوپتر کبرا و یک پرواز موفق و تنی مجروح و خون هایی که پاک و مقدس است. خونی که استحاله پیدا کرده و پاک شده بود. خواست ملاکی برای عمق زمان پیدا کند. خیلی آسان بود، ملاک میزان سود دهی او بود. برای خودش، معیار خوبی پیدا کرده بود. لبخندی زد. ولی خونی که در گلویش مانده بود خودش راو با سرعت به بیرون رساند. چند سرفه پیاپی کرد. هلی کوپتر هم به همراه او چند تکان محکم خورد و آرام گرفت. تحصیلاتش راو در محیط محروم روستای سر پل تلار و شهر کوچک کیاکلا و مدرسه «قناد» بابل طی کرده بود. شاگرد ممتاز در تحصیل و موفق در ورزش و هنر. تا اینجا که بد نبود. مدال در کشتی و یک مقام اول در طراحی. فعالیت مذهبی و صدای خوبی که گرمی بخش محافل مذهبی بود و فقط این هم نبود. می دانست اسلام را باید معرفی کرد و خوب هم معرفی کرد. و قبل از این باید آنرا خوب شناخت و فهمید. به یاد کاغذ کاهی کتاب هایی افتاد که در مورد اسلام خوانده بود. هنوز بوی نای کتاب ها را در مشامش احساس می کرد. کلمات تند و کتاب های سیاسی هم که جاذبه خودشان را داشتند. سال آخر دبیرستان زمان فعالیت های سیاسی آگاهانه بود. «‌یادش بخیر! طرح ها و نقاشی هایی که علیه رژیم شاه کشیدیم. » دانشگاه هدف بعدی بود. ولی فقر به این آرزو اجازه برآورده شدن نداد. و سال 1351 و ورود به هوانیروز. عشق به پرواز و پرنده شدن در همه هست و او این امکان را یافته بود تا به یکی از آرزوهای پاک کودکیش برسد. 
هلی کوپتر حالا دیگر به وضوح بالا و پایین می رفت و حتی از مسیر اصلی اش خارج می شد. احمد تمام حواسش را روی کنترل متمرکز کرد تا پرنده آهنی را مهار کند. حالا فرصت داشت تا خودش را مرور کند. محیط هوانیروز خوب نبود و به مذاق خوش نمی آمد. باید کاری می کرد. هوا خیلی مسموم بود و این مسئله نفس کشیدن را سخت می کرد. دست به کار شد. اول خودش را اثبات کرد و شایستگی هایش را به همه حتی استادان خارجی و بعد موفقیت هایش را گسترش داد. در مدت کوتاهی، خلبانی کبرا و جت رنجر را فرا گرفت و بعد شروع کرد به ارشاد. این جا هم از خودش از خودیت خودش غافل نشد. شب ها او بود و خلوت و نیایش. روحش پرواز می کرد. و چه لذت بخش بود این پروا از کوچه ها و خیابان های شهر باختران فقر می بارید. از وقتی به این شهر آمده بود. این همه مصیبت آزارش می داد. باید کاری می کرد. دوستان را جمع کرد و صندوق خیریه ای تشکیل داد. به منزل فقرا می رفت و به آنان کمک می رساند. 
از همه این کارها به او حس پرواز دست می داد. زمزمه های بلندی شنیده می شد عده ای خواستند که تاریکی و ظلمت نباشد. و او هم همین را می خواست باید کاری می کرد. شب ها اعلامیه خورشید را چاپ می کرد و روزها بر سر تاریکی فریاد می زد. و حتی تصمیم گرفت تا بر علیه ظلم کودتا کند. منتظر بود تا آیت الله پسندیده از امام کسب تکلیف کند. اما ستاره ها در 22 بهمن تاریکی را راندند. و نیازی به کودتای سپیده نبود. خبر رسید که عده ای می خواهند تکه ای از سرزمین نور را از آن جدا کنند. روح زخمی او فقط با پرواز آرام می گرفت. باید کاری می کرد. سهیلیان و شیرودی هم با او بودند. او زخمی شد ولی همچنان پرواز کرد. 
هنوز کردستان اسیر بود که عراق به کشورش حمله کرد. آمده بود که بماند. با لحجه ای که اگر چه آشنا بود ولی معنی اش را نمی فهمید. اسب بال دارش را زین کرد و تاخت. ماشین های فولادین از ترس هجومش به هر سو می گریختند. به هر کجا که می رفت گورستان دشمنان می شد. روحش با روح آفتاب گره خورده بود. برای قلب خسته امامش گریست. دیگر اسب بال دارش طاقت حرکت نداشت و او هم. 
خاک بوی خودیت می داد. حالا می توانست تا زمین صعود کند! دستانش توان نداشت. هلی کوپتر را رها کرد. نگاهی به تقویم انداخت 15/9/1359 بود. زمین آسمان شده بود و او را به خود می خواند. از دل خاک به آسمان معبر سفیدی باز شد. و او دوباره پرواز کرد.




: عملیات محرم